امير عباسامير عباس، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

جان ني ني

بدون عنوان

پسرم باور نکن خالق نظم دانه های انار، زندگی تو را بی نظم چیده باشد...   پسرم، نورچشمم از لحظه ای که متولد شده ای من معنای واقعی خوشبختی را با تو و در کنار تو فهمیدم، پسرم خدا تو را به من هدیه داد و من واهمه دارم از اینکه لایق هدیه ای این چنین باارزش نباشم نگاهت آن قدر دلنشین و آرام بخش است که گاه احساس می کنم در گوشه ای از بهشت نشسته و نظاره گر بزرگ شدن تو هستم پسرم کلمات از بیان احساس من نسبت به تو قاصرند اما بدان هر روز که می گذرد عظمت پروردگار را در وجود نازنین تو بهتر می توانم درک کنم و سعی می کنم امانتدار و نگهدار خوبی برای فرشته ای باشم که هدیه خداست. ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

من دوستت دارم:   پسرکم من لثه های بی دندانت را دوست دارم   من انگشتان خیس تو را که مکیده ای دوست دارم   من غلت زدن های مکرر تو را دوست دارم   من نگاه زیبا و کنجکاوانه تو را دوست دارم   من لحظه ای را دوست دارم که پاهای کوچکت را به سمت دهان می بری و آنها را می مکی   من بیداری های شبانه ام را دوست دارم   من خستگی هایم را دوست دارم   من وداع با خواب خوش شبانه را دوست دارم   من غرق شدن در دنیای کودکی تو را دوست دارم   من حتی نق زدن های تو را دوست دارم ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

پسرنازنينم طاهاجونم   به گرمای لحظه هایی که در آغوشمی آنقدر محو تماشايت ميشوم كه گذر زمان را حس نمی کنم ...  با تو روزهای زندگیم گرم می گذرد... طاهاجونم، فرشته كوچولوي نازنينم ، امید فردایم ، اميدروزهاي سخت زندگي ام... ای همه دنیای من، گاه با تو یک نفس عاشق می شوم و یک صدا برایت احساس عاشقانه ام را  می گویم و گاه بین من و چشمانت سکوت برقرار می شود و در این سکوت یک دنیا عشق را  می توان نظاره کرد. پسملي قشنگم چه بی انتهاست قصر عشق من و تو و چه خوشبختیم از اینکه کنار هم هستیم در کنار تو ، تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر ، دنیا رنگ دیگری دارد...   ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

فرشته كوچولوي ماماني با خودم كه فكر مي كنم مي بينم با اومدنت به زندگيمون نور و روشنايي بخشيدي ماماني ديگه بجز تو به هيچ چيز ديگه فكر نميكنه. با اومدنت بركت رو به سفرمون آوردي.وجود نازنينت برايمان مايه ي خوشبختي شده.طوري بهت وابسته شديم  كه يك لحظه نميتونيم ازت غافل شيم. در وجودت خوشبختي رو احساس مي كنم. خالق هستي را در وجود تو پيدا كرده و احساس مي كنم. وقتي بغل ماماني شير ميخوري و باچشمان معصومت به چشمان ماماني نگاه مي كني احساس آرامش مي كنم احساس مي كنم بيشتر به خدا نزديك ميشم. وقتي موقع شير خوردن بغل ماماني خوابت ميبره و هنوز ممييت تو دهنته و با خودت تو خواب مي خندي احساس ميكنم فرشته ها بهت نزديكتر و نزديكتر ميشن و شما احس...
27 آبان 1393

بدون عنوان

كوچولوي ماماني   از وقتي تودل ماماني بودي جنب و جوشت زياد بود و از موقعي هم كه بدنيا اومدي جنب و جوشت زياد شده. الان كه چهارماهت هست در مورد همه چيز كنجكاوي. وقتي اتاق خواب بهت شير ميدم چراغ خواب كه رنگي هستش ه نگاه ميكني روزها هم به قاب عكس ماماني و بابايي كه تو مشهد در چاليدره بالباس سنتي گرفتن نگاه ميكني و حرف مي زني فكر ميكنم مي دوني خودتم هم اونجا بودي و تو دل ماماني اما ماماني كه اون موقع از وجود پاك و نازنينت خبر نداشت. عاشق شبكه پويا هستي. از همون موقع تولد ماماني جلوي تلويزيون ميگذاشت وشمانگاه ميكردي.الان كه شبكه ديگه ميزنم مي فهمي و نگاه نمي كني. بايد ماماني بگه كه از كارتون هايي كه خوشت مياد تماشا ميكني.مثلا ماجراهاي...
27 آبان 1393

بدون عنوان

Hi taha goli ...ooh my god  امروز سه شنبه (93/08/27) چهارماه و نه روزه شدي. واي خدا جونم امروز چقدر خوشحال بودم نزديك بود بال دربيارم و پرواز كنم چقدر ذوق زده شدم خدايا هزار مرتبه شكرت كه چقدر نسبت به بنده هات لطف و مرحمت داري. بالاخره امروز طاهاجونم تونست ممييشو بگيره.عزيز دلم چقدر مامانيو امروز شادوخوشحال كردي قربون جيگرم برم الهي.صبح كه بيدار شدي نخوردي و ماماني داروهاتو داد و يكم به زحمت شير دوشيد و بهت داد و شما ساعت ده خوابيدي و چون گشنت بود نزديك يازده بيدار شدي و ماماني بهت شيرداد و خداروشكر گرفتي و خوردي.بعد يكم بازي كردي با ماماني... دوباره ساعت يك خوابت اومد ماماني بردت اتاق خواب تا بهت شير بده دوباره گرفتي و يكم ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

عشق ماماني طاهاگلي جيگر ماماني بالاخره از همه اينها بگذريم بايد بگم من و بابايي روز به روز بيشتربهت وابسته ميشيم و الان كه بابايي تهران ماموريت رفته و ايشاالله پنجشنبه بر ميگرده.هي ز مي زنه و دلش برات خيلي تنگ ميشه و به ماماني ميگه ازت عكس بگيرم براش بفرستم.آخه گوشي ماماني و بابايي برنامه وايبر داره و دم به دم براي بابايي عكسهاتو ميگيره و ميفرسته و از وضعيتت باخبرش مي كنه ماماني. طوري سرتو بلندتر ميكني كه انگار ميخواي پاشي بشيني.ماماني بخاطر رفلاكست يكم بالشتو بلندتر ميكنه شما هم كه دوست داري بشيني بازيگوشتر ميشي وهي بلند ميشي.غلطيدنت هم ادامه داره و بايد ماماني بگه وقتي ميرم آشپزخونه چيزي بيارم صداي بلند افتادنتو مي بينم و نزديك...
26 آبان 1393

بدون عنوان

فرداش يكشنبه شد (93/08/25)صبح رفتيم سونوگرافي وقت گرفتيم و رفتيم خونه عزيز.شيرماماني رو كه نميخوردي يعني ممييتو نمي گرفتي و اون روز فقط ماماني شير دوشيد اونم به زور شيشه شير هم چون از اول بهت ندادم نميگرفتي.با قاشق و قطره چكان بهت ميداديم.دكتر گفته بود با شكم پرسونو ببريمت آخه چه جوري وقتي چيزي نميخوردي و فقط يه ذره ميخوردي كه گشنه نموني وقتي خيلي ديگه گشنت ميشد يكم ميخوردي و فقط ميخواستي بخوابي دوروز بود فقط ميخواستي بخوابي و كاري به كارت نداشته باشيم.شما كه روزها خواب نداشتي ماماني تعجب ميكرد چرا ميخواي فقط بخوابي. اون روز خونه عزيز هم نميخوردي وفقط يه بارايستاده اونم يه ذره خوردي. هادي و خاله زهرا هم اونجااومدن.خاله زهرا دوست ماماني او...
26 آبان 1393

بدون عنوان

شنبه 93/08/24 ظهر به بابايي گفتم فعلا دكتر معصومي ببرمت تا ببينم چي ميشه و به عزيزت ز زدم بياد ببريمت.عزيز مطب رفته بود و منم با آژانس بانوان كه طبق معمول ديگه مارو ميشناسن رفتيم دكتر.شنبه بود و مطب از شانس تو شلوغتربود تا حالامطب انقدر شلوغ نشده بود وشما هم از صبح شير نميخوردي و اون روز فقط خوابيده بودي فكر كنم از اثرات استامينوفن بود.همش سرفه ميكردي.تو مطب هم به زور بعد پنج شش ساعت يه ذره فقط خوردي اونم به كمك عزيزت ايستاده. رفتيم اتاق دكتر و همه ماجرارو به دكتر گفتم.برات سونوگرافي نوشت و گفت بخاطر اينكه گلوت ميسوزه نميخوري و نميگيري و از مميي زده شدي و فقط كه آبشو ميخوري گلوتو  ميسوزونه و اذيتت مي كنه.گفت ته شيرمو بدوشم بهت بدم فع...
26 آبان 1393

بدون عنوان

پنجشنبه 93/08/22 بعد سه ساعت واكسن تاثيرش شروع شد و شما شروع كردي به گريه و...اونقدر اذيت شدي كه سياه ميشدي و فقط جيغ مي زدي وگريه ماماني حوله سرد روي پات ميذاشت تا كمي آرومت كنه اما نميشد كه نميشد ماماني زرده تخم مرغ روي پات ميذاشت اما يادش رفته بود كمي نمك بزنه كه زود آروم شي و تب نكني و پات درد نكنه هروقت پاتو تكون ميدادي گريت شروع ميشد وماماني به زور بغلش آرومت ميكرد و شيرميداد.خدارو رشكر يكم گرفتي و آروم شدي و هر چهار ساعت بايد بهت استامينيوفن ميدادم بابايي موقع ناهاراومد يكم تورو خونه گردوند ويكمي آروم شدي ولي باز دردت شروع شد و گريه كردي. ماماني بخاطر شما حتي نميتونست غذا بخوره و فقط پيش شما بود تا اينكه شب شد و ساعت ده خوابيدي و ي...
26 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جان ني ني می باشد